اوقاتی مثل این روزها و نیز ایام تعطیلاتی نظیر نوروز ک همه دور هم جمع می شویم من مدام حالت تهوع می گیرم و از اینکه در خانواده ام هرکسی موفقیتی کسب کرده و در آمدی دارد و هدفی و آرمانی و آن کس ک بلاتکلیف است و لنگ در هوا و خودش هم نمی داند از زندگی چی می خواهد من هستم، لجم می گیرد. اینجور وقت ها دلم می خواهد بروم یکجایی گم و گور شوم و هیچ کس مطلقن از من اطلاعی نداشته باشد و ب قول فروغ فرخزاد "فارغ از افسانه های نام و ننگ" ب حیات بپردازم

جوری ک مجبور نباشم ب کسی جواب پس بدهم و توضیح بدهم اصولا چگونه ممکن است در عین حال ک هیچ هدف مشخصی ندارم از زندگی لذت ببرم؟!

+ روشنک برنامه ت چیه؟ روشنک اهداف کوتاه مدتت؟ روشنک بلند مدتاتو بگو لااقل؟ روشنک کی دفاع می کنی؟ روشنک کدوم کشور؟

روشنک و کوفت! روشنک و زهرمار! چرا حال من برای هیشکی مهم نیس؟! چرا تو این خونواده زهرماری من حتمن باید مدال بیاری تا بازیت بدن، حسابت کنن؟!!


یکی از عذاب هایی ک یک دختر مجرد ایرانی ک بنا ب عرف همراه با خانواده اش زندگی می کند مجبور است متحمل شود این است ک همواره با او مثل یک شیء برخورد می کنند از این بابت ک می پندارند او را مثل یک سشوار یا هرچیز دم دستی دیگر می توانند با خود هرجا دلشان خواست ببرند و او هیچ حقی ندارد دلش نخواهد یا موافق این جا به جایی نباشد.

+ من اینجا چکار می کنم؟ من الان باید خانه می ماندم و به مطالعه زبانم می رسیدم و با دوستی ک جدیدا پیدا کرده ام می رفتیم کافه و سینما و پارک و شب ها با اساتید آن سر دنیا مکاتبه می کردم و. الان من بین اینهمه کارتن های مقوایی و شلوغی خانه ای ک همه چیزش وسط دست و پا ریخته و خانواده ای ک سرگرم اسباب کشی است چ کار می کنم؟! چرا مثل شاخه درخت من را جدا کرده اند و مجبور بوده ام اطاعت کنم تا در خانه "تنها" نمانم؟ چرا من را ب عنوان انسانی ک بزرگ شده نمی پذیرند و هرجور ک دلشان می خواهند تا می کنند؟! چرا من انقدر احساس افسردگی دارم ک حوصله دفاع از حقوق خودم را هم ندارم و اساسن دلم می خواهد بمیرم؟! 


واقعا احساس می کنم خدا سر این نیاز جنسی ما آدم ها ی جورایی ی انگشت شست گنده بهمون نشون داده.

داستان این جاست این نیاز رو مثل گرسنگی احساس می کنی؛ 

حالا اگر بخای برطرفش کنی با هزار تا داستان دیگه رو ب رو میشی. موقعیت ازدواج برات وجود نداره

و از طرفی آدمی نیستی ک بخای با هرکسی همینجوری رندوم بخوابی

حتی اگرم باشی باز ممکنه مریضی پریزی بگیری اونم باز ی داستان دیگه س!

در مجموع بهترین سال های زندگیت ب سخت ترین شکل ممکن، تحت شکنجه ای ک نمیدونی چرا مستحقشی میگذره

باید رو درسات تمرکز کنی یکهو این وسط دلت بغل میخاد 

داری برای خودت تو پارک راه میری و نمیدونی چرا، اما یکهو دلت میتپه برای قدم زدن با مردی ک حتی نمیشناسیش اما مثل تو تنها ب نظر میرسه 

از شبای خوابگاه بیزاری و ب دخترایی حسرت میخوری ک نامزدشون از شهرستان میکوبن میان اونجا و شب میبرنشون هتل.

دلت آغوش میخاد ب زبان ساده دلت میخاد رو تجربه کنی اما حتی خودت نمیدونی چرا این احساسات رو داری؟ چرا خدا اینقدر بنده هاشو اذیت میکنه و منظورش از اینهمه نیاز و در عین حال اعمال این حجم محدودیت چی بوده؟!

+خدایا ب خاطر همه چیز ممنونم ازت ولی کاش کاش کاش حداقل خودت نمی گفتی :"ما انسان را در رنج آفریدیم". چرا آخه. ????‍♀️


مهمان وقتی خصوصا برای چند روز به خانه میزبان می آید باید فکر سرگرمی خودش هم باشد؛ کتاب، بافتنی، فیلمی که بتواند روی گوشی خودش تماشا کند و خلاصه هر آنچه که او را سرگرم نگاه دارد مناسب است تا او حوصله اش نرود و به میزبان آویزان نباشد.
در برابر آینده هیچ ندارم پس آن را به حال خود رها می کنم و به اکنون می اندیشم. +وقتی اوضاع خیلی سخت میشه، وقتی ناامیدی و همه جا رو تاریکی گرفته،وقتی هرکاری می کنی انگار ب در بسته می خوری. یعنی قرار اتفاقای خوب بیفته. فقط باید صبر داشته باشی! این وعده خداست: فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا، اِنّ مَعَ العُسْرِ یسْراً
من شغل می خواهم. من بیکارم و به شغل نیاز دارم. لازم نیست حقوق خارق العاده و مزایای آنچنانی داشته باشد. فقط محیط کاری سالمی داشته باشد و ضمنا اتاقی که در آن کار می کنم پنجره داشته باشد. عالی میشود اگر یک شغل پاره وقت پیدا کنم. که اتفاقا مرتبط با رشته تحصیلی ام باشد. صبح بروم سر کار و ظهر برگردم. من یک شغل می خواهم. من بیکارم و به شغل نیاز دارم.
+ امر بفرمایید که از این بازیگران خوب پذیرایی کنند. - قربان مطابق لیاقتشان از ایشان پذیرایی خواهم کرد. +شما را به خدا بهتر از ایشان پذیرایی کنید اگر بخواهید با مردم مطابق لیاقتشان رفتار کنید باید همه را بی استثنا زیر تازیانه بکشید بروید آقا؛ و آن گونه که از بزرگواری شما شایسته است از ایشان پذیرایی کنید در آن صورت هرچه لیاقت ایشان کمتر باشد رفتار شما بیشتر مقرون به بزرگواری خواهد بود. (هملت، اثر ویلیام شکسپیر، ترجمه مسعود فرزاد، بنگاه ترجمه و نشر کتاب)
مردم چطوری می توانند از چیزهای ساده و کوچک در زندگیشان انقدر حظ کنند و لذت ببرند؟ پیج دختری را در اینستاگرام نگاه می‌کردم از فنجان قهوه از کتابی که می خواند از پنجره اتاق اش عکس گرفته بود. کل پیجش همین عکس ها بود نه سفری نه اتفاق به خصوصی انگار که توی اتاقش با همان عکس ها زندانی اش کرده باشند و بگویند لذت ببر! و او مصرانه از این وضعیت لذت می برد درست مثل آنکه وظیفه ای روی دوشش باشد و پایین همه عکس ها مطلب های عاشقانه و شاد و امید بخش گذاشته.
آبانماه بود که به یکی از مهمترین اشخاص زندگیم گفتم بهتره یک مدت باهم در ارتباط نباشیم. اون موقع حالم بد بود و صحبت کردن با اون عزیزحالم رو بدتر میکرد، چون بی آنکه تقصیر اون باشه من عادت کرده بودم هر موقع که باهاش صحبت می کردم نق بزنم، غر بزنم و از سختی های زندگیم بگم به این دلیل که اون روانشناس بود و من حین ارتباط با اون فرد اشتباها حس می کردم در حال دریافت مشاوره هستم. دیگه نمیشه به این قطع رابطه ادامه داد چون کار اشتباهیه، فقط من باید یاد بگیرم رفتارم رو
یعنی چرا از من خوشش نیامد؟ آیا به خاطر جوش های صورتم بود‌؟ یا به خاطر خنده هایم؟ یا بخاطر اینکه مقابلش اینهمه دست و پایم را گم کرده بودم؟حتما از دختر شرمسار و خجالتی مثل من خوشش نمیآید شاید به خاطر پایین بودن مدل ماشینمان، ثروتمند نبودنمان، یا حتی اینکه گفتم از فکر اینکه بروم خارج خوشم می آید. شاید ترسیده. شاید بلندپروازی ام و بزرگ بودن رویاها و ایده هایم او را ترسانده. پرونده اش را میبندم. یعنی باید ببندم

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تم باران فروش فلزیاب آرایشی بهداشتی نور دیالکتیک تنهایی دانلود مهندس جان دنیای منی آبگوشت بُزباش